ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
به خدا گفتم می ترسم ، ترس هایم باعث می شود همه کار کنم الا ان کاری که باید بکنم ، فیلم ببینم ، شیرینی و شکلات زیاد بخورم و ...
اما ننشسته ام با تو درد دل کنم.
به خدا گفتم می ترسم ، گفت غمت نباشد ، من حواسم بهت هست.
به خدا گفتم می ترسم از آنچه پیش روی من است ، گفت سنگ های پیش رویت را بر میدارم.
به خدا گفتم می دانم اما ترسی غریب دارم ، گفت مگر تا الان کارهایت را راست و ریست نکرده ام؟
گفتم چرا ، می دانم تو بزرگی و هر چه میکنی ، چون تو از تو خواسته ام ، بهترین را برایم انتخاب میکنی. گفت دیگر از چه می ترسی؟
گفتم می ترسم تو را ناراحت کنم و تو بگویی چیکار داری میکنی؟ من کارهایت راردیف کرده ام ، چرا همه چیز را خراب میکنی؟
گفت من تو را خلق کرده ام ، می دانم اخلاقت چجوریه اما بدان من هستم ، پاسخ های سوال هایی که از من کرده ای رانشانت داده ام ، از من بخواه.تو را به بهترین فرجام هدایت میکنم.گفتم خیلی خدایی تو ای خدا.